محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

9/شهریور/90 - عید فطر

  استشمام عطر خوش بوی عید فطر از پنجره ملکوتی رمضان گوارای وجود پاکتان عید فطر رو پیشاپیش تبریک میگم...امیدوارم روزهای خوبی پیش روتون باشه و روزهای گذشته روزهایی پربار و دعاها و عبادتهاتون قبول درگاه حق واقع شده باشه... من که ماه رمضون خوبی نداشتم و حتی یکبار نتونستم سر سفره افطار مادرم حاضر باشم...ایشاله از امروز میرم شمال کنارشون تا هم من و هم محیا حسابی بهمون خوش بگذره...بابا علی هم که هرجا باشه براش فرقی نمیکنه...همش دپرسه حتی اگه خونه مامی جونش باشه صبح عید تا صدای مادرجونو از بیرون شنیدی، بدون اینکه منو تحویل بگیری رفتی سراغش. چون میدونی سریع برات شیر و صبحونه آماده میکنه... کلی با دایی جون وحی...
12 شهريور 1390

8/ شهریور/ 90

صبح تر و تمیز، موهاتو از پشت بستم و شیرتو خوردی و وسوسه شدم و چند تا عکس ازت گرفتم... این هم از مهدت که صدف کوچولو هم حاضر نشد باهات عکس بگیره. اما در راه برگشت از مهد ، یکی ازش شکار کردم ساعت دو اومدم دنبالت و سریع بسمت خونه رفتیم تا آماده بشین برای رفتن. کمی تلفنهای بابایی وقتمونو گرفت. برای گرفتن مانتو ام خونه دختر عمه بابایی رفتیم. و شما با ایمان و رامین بازی میکردی و من هم کمی اونجا وقت تلف کردم تا تکلیف دقیق رفتنمون معلوم بشه..در نتیجه کمی دیر راه افتادیم و جاده دیگه شلوغ شده بود. از ٤ تا ١١ شب تو جاده بودیم و نشد آخرین افطارو کنار خانواده ام باشیم. شما هم خوب خوابیدی و اذیت نکردی....
12 شهريور 1390

7/ شهریور/ 90

امروز هوا خیلی بارونیه و ساعت 7 صبح هم تو خونه کاملا تاریک بود..باید لباستو بیشتر میکردم. در نتیجه بیدار شدی . موهات رو هم از پشت بستم. از لباسهای جدیدت و جورابی که پوشیدی اظهار رضایت میکردی و کلی ژست گرفتی. اما نمیدونم اون پستونکت وسط این ژست چه نقشی داره:  موقع اومدنم خیلی رانندگی سخت بود. شیشه رو پایین کشیدم که تو ماشین بخار نکنه. اما ماشینها رد میشدن و آب میپاشوندن تو ماشین...تو این تابستون بخاری رو هم که نمیشد روشن کنی...گذاشتم رو فن که بادش ، بخار رو شیشه رو پاک کنه، باز هم ترسیدم سرما بخوری...خلاصه با سلام و صلوات رسیدیم دانشگاه... بابایی هم که پیاده رفت و چتر هم برنداشت و کلی خیس شد طفلک و از طرفی هم که بدون ...
8 شهريور 1390

باران

تقدیم به دختر نازم: بیا با من،  نترس از غرش رعد و نام باران  دو دستت را به من بسپار  كه چشمان تو خواهم شد برای دیدن باران!!!! راستی محیا جون گفتم که بابایی خیلی دوست داشت که  اسمتو باران بذاره. اما نتونست جلوی انتخاب من نه بیاره... ...
7 شهريور 1390

6/شهریور/ 90

امروز با روزهای پیش خیلی فرق میکنه...آخه هوا خیلی سرد شده و همه جا بوی بارون و پاییز میده. یاد خونه مادرجون و شمال افتادم. ای کاش اونقدر بارون بیاد که این هفته شمال خلوت باشه و ما راحت بریم و برگردیم... یادمه شب احیاء ( چند شب پیش) تو حیاط مسجدالتبی که درحال خوندن دعای جوشن کبیر بودیم برای اولین بار قطرات کوچیک بارون رو دست من و صورت شما بارید...همنجا دعا کردم که ایشاله این باران رحمت خدا باشه ( که هست) و به ما بباره و همه مشکلاتو به همون شب عزیز حل کنه...آمین ما اینجا تو بام تهرانیم و چنان منظره شهر ازین ارتفاع زیباست که دیدم همکارها دم پنجره ایستادن و دارن از هوای پاک لذت میبرن. چند تایی هم عکس گرفتم اما کمی تاریک شده... ...
7 شهريور 1390

ماکارونی

مانی: محیا میخوای الان ماکارونی بخوری برات بیارم محیا: نه مانی: اِ چرا؟؟؟  شما که خیلی ماکارونی دوست داری.. محیا: ( در حالیکه دست به لباسش میکشه) لِباش کثی میشه.. مانی: و مانی بعد چند دقیقه شوک، تو خونه دنبالت میکنه و میگه فدای سرت. بدرک که کثیف شده...شما نوش جان کن. مانی میشوره... و شما هم میدوییدی و میخندیدی...کامل میفهمی که شیرین زبونی میکنی و ما خوشمون میاد و بابایی که شاهد این گفتگو بود کلی خنده اش گرفته بود.. داشتم ماکارونی رو واست میکشیدم که رفتی سراغ دستمالی که روی کابینت بود و گرفتیش تا بندازی رو پات..این کار رو همیشه موقع خوردن غذا انجام میدی...دختر تمیزم...تا کشیدیش کل سبزیه...
7 شهريور 1390

5/ شهریور/90

صبح حتی تو مهد هم از خواب بلند نشدی آخه دیشب به شهریار خیلی زور گفته بودی و خسته بودی عزیزم. تو ماشین و تو صندلی ماشینت که بهت شیشه شیرتو دادم، کمی چشاتو باز کردی و گفتی میسی عسیسم  خوردی و دوباره خوابیدی....میخواستم گازت بگیرم. عسلک... چند تا عکس از تو راه برگشت به خونه: این هم محیا با دوستش محیا: اینهم تو ماشین که داشتی آبنبات ترش مزه میخوردی: اینجا که در حال گفتن تُشه هستی و مخصوص دایی جون وحید این عکسو میذارم که عاشقه اینه که لباتو اینجوری کنی و بگی ای ی ی ی ی ی ی ی... به در آپارتمان که میرسی و تا در باز میشه میگی : داداشی (عروسکت) سلام، ممه ( پستونک)...
6 شهريور 1390

4/ شهریور/ 90

صبح گلم بخیر. روز جمعه است و استراحت. تا ده خوابیدی...بعدش باز هم شعر و نقاشی و حسابی بابایی رو سرگرم کردی..البته چندتا چنگ دیگه هم رو صورتش انداختی... کمی خونه رو تمیز کردم و برای شب آش پختم. نهار هم باقالی پلو برات پختم..که دوست نداشتی. سوپ بلدرچین هم برات درست کردم.. مادرجون و دایی جون عباس زنگ زدن و حالتو پرسیدن. اما یا خواب بودی یا صحبت نمیکردی..فقط برای پدرجون شعر خوندی... بابایی دوست داشت که امروز تنهایی بره شمال برای سالگرد که ما هم اذیت نشیم...اما منصرف شد.. عصر که بیدار شدی بردمت خونه ایمان و رامین تا مامانش مانتومو پرو کنه...کلی باهاشون بازی کردی...همون موقع شهریار اینا به خونمون رسیدن. سریع برگشتیم و اولش بابایی ...
5 شهريور 1390

3/ شهریور/90

صبح بیدار شدی و اما دیدی که ما خوابیم، الکی چشاتو بستی و هی میرفتی زیر پتو و هی یه نگاهی به ما میکردی و منتظر بودی که بیدارشیم و من یواشکی حواسم بهت بود و تا نه صبح شد که من هم بیدار شدم کامل. شیرتو دادم خوردی و الان داری نقاشی میکنی.. بعد صبحونه با بابایی رفتين بيرون تا cd بخرين...و قصه هاي خاله ستاره رو خريدين. اولش خوشت اومد اما زود خسته شدي....و باز هم نقاشي... ب عدش هم سر مداد رنگي صورت بابايي رو بدجوري چنگ زدي و دوتا زخم گنده ايجاد كردي و بابايي خيلي عصباني شد... بعدش اومدي آشپزخونه و بيهوا رفتي سراغ شيري كه داشت به ماست تبديل ميشد و پتو رو كشيدي و شير - ماستم ريخت كف آشپزخونه و من ......&...
5 شهريور 1390

2/ شهریور/ 90 - افطاری دانشگاه

بخاطر دیشب که احیاء بود، امروز یکساعتی دیرار به سرکار اومدیم...و من هم که خیلی زود رسیدم، نبردمت مهد و گفتم تا تو دانشگاه برم بانک، با خودم ببرمت که یه خرده هوا بخوری...همینطور هم شد..دم بانک محمدرضا کوچولو و مامانش رو هم دیدیم و کلی عکس انداختیم و خیلی بهت خوش گذشت...کارهای بانکی ام هم انجام نشد...     امشب تو پژوهشکده خودمون افطاری میدن و رئیس دانشگاه هم دعوت کردن... با بچه ها هم خیلی خوش خواهد گذشت. ما میریم خونه و دوباره غروب برمیگردیم... الان هم بچه ها دارن پایین شله زرد درست میکنن... امیدوارم خوش بگذره... بعد اومدن خونه واست  DVD گذاشتم. اما زود از فيلمها سير ميشي و بعدش كتاب ...
5 شهريور 1390